معنی بزرگ مرد

تعبیر خواب

مرد

مرد
ریشو: خشم
مرد شاخدار: ناراحتی بزرگ
مرد پیر: زندگی طولانی
مرد چاق: لحظه های شیرین - لوک اویتنهاو

لغت نامه دهخدا

مرد

مرد. [م ِ رَدد](ع ص) رجل مرد؛ کثیرالرد و الکر.(متن اللغه)(اقرب الموارد). رداد. کرار.

مرد. [م َ](اِ) انسان نرینه. آدمیزاد نر. جنس نر از انسان. نوع نر از آدمی. مقابل زن که نوع ماده است.(ناظم الاطباء):
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشگیفت.
نظامی.
|| انسان نرینه ٔ به حد بلوغ رسیده. که بالغ شده است و زن کرده است. مقابل پسر بچه و پسر: و از همه ٔ این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته ببازار آید.(حدود العالم).
بنده ٔ مراد دل نبود مردم
مردان مگوی مرد و صبا یارا.
ناصرخسرو.
طفلی هنوز بسته ٔ گهواره ٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا.
خاقانی.
|| شوی. شوهر. زوج. حلیل:
بسان زنان مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا.
فردوسی.
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن.
فردوسی.
||(ص) شجاع. دلیر. دلاور. مبارز. هنری. اهل ننگ و نبرد. غیور. بی باک و نترس، مقابل نامرد به معنی جبون و ترسو و بی غیرت:
حاتم طائی توئی اندرسخا
رستم دستان توئی اندرنبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.
رودکی.
چنین گفت موبد که ای نیکبخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت.
فردوسی.
ز ترکان سواری بیامد چو گرد
خروشید کای نامداران مرد.
فردوسی.
خروشید کای نامداران مرد
کدام از شما آید اندرنبرد.
فردوسی.
سیستان خانه ٔ مردان جهان است و بدوست
شرف خانه ٔ مردان جهان تا محشر.
فرخی.
پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود.(تاریخ بیهقی ص 316). هم نام دارد و هم مردم و مال و هم به تن خویش مرداست.(تاریخ بیهقی ص 400).
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی
هر که او شیر بود مست نگرددز بتی.
سنائی.
اندرین ره که راه مردان است
هر که خود را شناخت مرد آن است.
سنائی.
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تاکشم خوش در کنارش تنگ تنگ.
مولوی(کلیات شمس ج 3 ص 142).
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که در خون تپیده اند.
سعدی.
گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را.
سعدی.
در کژاغندمرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود.
سعدی.
مگو مرد، صد کشتم اندر نبرد
یکی زنده کن تات خوانند مرد.
امیرخسرو.
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای.
صائب.
|| راد. بزرگوار. باشخصیت. آدم حسابی. مقابل نامرد به معنی ناکس و ناقابل و سفله:
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نه
وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی.
شاکر بخاری.
زدن مرد را تیغ بر تارخویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
بوشکور.
مرد باید که کند سعی در این باب همی
تا خداوند پدیدار کندتان سببی.
منوچهری.
خردمند آن کسی را مرد خواند
که راز خود نهفتن می تواند.
فخرالدین اسعد.
مرد آن است که پس از مرگش نامش زنده بماند.(تاریخ بیهقی ص 372). هرون همه ٔ راه می گفت: مرد این است، و پس از آن حدیث پسر سمک بسیار یاد کردی.(تاریخ بیهقی ص 526).
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی.
ابوالطیب مصعبی(از تاریخ بیهقی ص 384 چ ادیب).
طمع آرد به مردان رنگ زردی
طمعرا سر ببر گر مرد مردی.
ناصرخسرو.
خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد
نیکوی و فربهی و لاغری.
ناصرخسرو.
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران زدر رحمت است.
ناصرخسرو.
هر کو ز مراد کم کند مرد شود
کم کن الف مراد تا مرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
اندر این ره که راه مردان است
هر که خود را شناخت مرد آن است.
سنائی.
مرد باید که عیب خود بیند.
سنائی.
هر که بی باکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست.
عطار.
کار مردان تحمل است و قرار
من کیم خاک پای مردانم.
سعدی.
روی طمع از خلق بپیچ ار مردی
تسبیح هزار دانه در دست مپیچ.
سعدی.
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چومردان که بر خشک تردامنی.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که در او هیچ مرد نیست.
سعدی.
عاشق بی طلب چه گرد کند
مرد باید که کار مرد کند.
اوحدی.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی.
پوریای ولی.
||(اِ)سپاه. لشکر.(یادداشت مرحوم دهخدا):
ز دریا به دریا همه مرد بود
رخ ماه و خورشید پرگرد بود.
فردوسی.
مرد شارستان با امیر ابوالفضل فرود آمد و سپاه مودود به هزیمت برفت.(تاریخ سیستان ص 368). تا آخرالامر تاج الدین بشد، مرد اوق و سیستان بیشتر بروی گشتند و بیشتر سالاران بروی گشتند.(تاریخ سیستان ص 390). || سپاهی. لشکری. مرد جنگی: و این ناحیت را مقداربیست هزار مرد است که با ملکشان بر نشینند.(حدود العالم).
مر او را ز صدگونه خوبی و ناز
فرستاد نزدیک صد مرد باز.
اسدی.
سپه سالاری بود که به مبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). و بندویه با چند بزرگان دیگر به وی پیوستند با چهل هزار مرد.(فارسنامه ابن بلخی ص 102).و اکنون استخر دیهکی است که در آنجا صد مرد باشد.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 127).
مگو مرد صد کشتم اندر نبرد
یکی زنده کن تات خوانند مرد.
امیرخسرو.
|| فرستاده. چاکر. نوکر که در تداول امروز آدم گویند.(یادداشت مرحوم دهخدا). گماشته. قاصد. مأمور:
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وز آن نامدارانش برتر نشاند.
فردوسی.
چو بشنید این سخن مرد شهنشاه
ندید از دوستی رنگی در آن ماه.
فخرالدین اسعد.
چون از شهرتون برفتیم آن مرد گیلکی [یعنی رکاب دار امیر گیلکی] مرا حکایت کرد.(سفرنامه چ 3 دبیرسیاقی ص 170).
|| توسعاً، شخص. فرد. کس. انسان. آدمی. آدمیزاد:
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان.
خسروانی.
به شاه راه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت.
کسائی.
بسان زنان مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا.
فردوسی.
بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). اگر این مرد به این هنر نبودی کی زهره داشتی متنبی که وی را چنین سخن گفتی.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). من نه از آن مردانم که به هزیمت شوم.(تاریخ بیهقی ص 350). و لکن این نمط که از تخت ملوک به تخت ملوک باید نبشت دیگر است و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد.(تاریخ بیهقی).
و آنکو نکند طاعت علمش نبود علم
زرگر نبود مردچو بر زر نکند کار.
ناصرخسرو.
که پدید است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری.
سنائی.
چون مرد دانا و توانا باشد مباشرت کاربزرگ... او را رنجور نگرداند.(کلیله و دمنه).
مرد ز بیدولتی افتد به خاک
دولتیان را به جهان در چه باک.
نظامی.
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد.
نظامی.
ای بسا دردها که بر مرد است
همه جانداروئی در آن درد است.
نظامی.
ز آتش تنها نه که از گرم و سرد
راستی مردبود درع مرد.
نظامی.
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد.
مولوی.
گرمتر شد مرد ز آن منعش که کرد
گرمتر گردد همی از منع مرد.
مولوی.
توان شناخت به یکروز در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده ست پایگاه علوم.
سعدی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد.
سعدی.
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست.
سعدی.
|| او. مشارالیه.(یادداشت مرحوم دهخدا):
به موبد چنین گفت هرمز که مرد [بهرام]
دل شیر دارد به روز نبرد.
فردوسی.
و آخر چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد که محمودیان از حیله نمی آسودند تا مرد را بیفکندند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). و بد گمانی مرد زیادت گردید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند که مرد از بست بود و در آن شغل فرمان یافت.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254).
گرمتر شد مرد زان منعش که کرد.
مولوی.
||(ص) اهل. درخور. شایسته. دارای اهلیت:
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.
فردوسی.
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که با بند و دستان نیم.
فردوسی.
مرد جنگ است چو پیش آید جنگ
مرد کار است چو پیش آید کار.
فرخی.
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است.
منوچهری.
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس.
ناصرخسرو.
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبه ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده اند.
خاقانی.
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست.
نظامی.
همچو گوئی بود سرگردان مدام
هرکه خود را مرد این میدان نمود.
عطار.
سعدی تو نه مرد خانقاهی
من چون تو قلندری ندیدم.
سعدی.
من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندردماغ.
سعدی.
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت.
سعدی.
ما مرد زهد وتوبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده ٔ صافی خطاب کن.
حافظ.
|| صاحب. دارا. دارنده:
خردمند گوید که مرد خرد
به هنگام خویش اندرون بنگرد.
بوشکور.
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه.
فردوسی.
چه درویش باشی چه مرد درم.
چه افزون بود زندگانی چه کم.
فردوسی.
چه گفت آن هنرمند مرد خرد
که دانا ز گفتار او برخورد.
فردوسی.
||(اِ) مأمور. گماشته بر کاری. منصوب به امری.(یادداشت مرحوم دهخدا):
آمد این شبدیز با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
طیان.
|| حریف. هماورد.
- مرد کسی یا کاری بودن، حریف او بودن. از عهده ٔ آن برآمدن:
همی راند نستوه دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد.
فردوسی.
عقل نبود مرد این بار گران
نیست بازویش حریف این کمان.
(از آنندراج).
گفت شاها بدان و آگاه باش که زنگیان بی عقل باشند و لند مرد این کار نبود.(اسکندرنامه ٔ خطی). گفت آمده ام تا جالوت را بکشم گفتند کودکی مکن تو چه مرد وی باشی.(قصص الانبیاء ص 148).
که پدید است درجهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری.
سنائی.
اگر مرد عشقی ره خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.
سعدی.
دل من نه مردآن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی.
سعدی.
سینه ٔ تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست تن مسکینم.
حافظ.
نه مرد صدمه ٔ عشقی ز سرحد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا کن.
کلیم(آنندراج).
- مردان راه، سالکان طریق حق:
چنین نقل دادم ز مردان راه
گدایان منعم فقیران شاه.
سعدی.
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان هم نکردند تنگ.
سعدی(کلیات چ فروغی ص 55).
- مردان مرد، شجاعان. دلیران:
یلان را بباشد همه روی زرد
همه لرزه افتد به مردان مرد.
دقیقی.
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد مردان مرد.
دقیقی.
ببینی کنون کار مردان مرد
کزین پس نجوئی به ایران نبرد.
فردوسی.
به فرجام گفتی ز مردان مرد
تنی چند بگزین ز بهر نبرد.
فردوسی.
بسی رنج بردند مردان مرد
که زین باره ٔ دژ برآرند گرد.
فردوسی.
سلیح است و گنج است و مردان مرد
کز آتش به خنجر برآرند گرد.
فردوسی.
همه گرزداران و مردان مرد
همه شیرمردان روز نبرد.
فردوسی.
و سیومرد را گفتندی بدان روزگار و سیستان بدان گویند که همیشه آنجا مردان مرد باشند.(تاریخ سیستان).
سپاه است و ساز است و مردان مرد
دگر کار بخت است و روز نبرد.
اسدی.
پر از چیز و انبوه مردان مرد
سپاهی و شهر یلان نبرد.
اسدی.
زنانند در پیش مردان مرد
بود اسبشان گاو روز نبرد.
اسدی.
سران خلخ و مردان مرد و شیردلان
نهاده گوش به فرمان او به جان و به مال.
سوزنی.
روارو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد.
نظامی.
دگر زورمندی که روز نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد.
نظامی.
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر رهنورد.
نظامی.
و گفت یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند.(تذکرهالاولیاء).
کارآمد حصه ٔ مردان مرد
حصه ٔ ما گفت آمد اینت درد.
عطار.
به اسبان تازی و مردان مرد
بر آر از نهاد بداندیش گرد.
سعدی.
- مرد ایزد، مرد خدا:
همان مرد ایزد ندارد به رنج
اگر چند گردد پراکنده گنج.
فردوسی.
گرد پاکی گر نگردی گرد خاکی هم مگرد
مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش.
سنائی.
- مرد جنگی، جنگاور. جنگجو: برادر خویشتن را... با شست هزار مرد جنگی به مدد او فرستاد.(فارسنامه ٔ ابن بلخی).
سیاهی لشکر نیاید به کار
یکی مرد جنگی به از صد هزار.
سعدی.
- مرد خدا، مرد حق:
نیم نانی گر خورد مرد خدای
بذل درویشان کند نیمی دگر.
سعدی.
مرد خدا به مغرب و مشرق غریب نیست
هر جا که میرود همه ملک خدای اوست.
سعدی.
بخندید و بگریست مرد خدای
عجب داشت سنگین دل تیره رای.
سعدی(کلیات، بوستان چ فروغی ص 234).
- مرد دنیا، دنیاپرست.
- مرد دین، دیندار:
هر آنکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار.
فردوسی.
- مرد راه، مرد ره. سالک راه حقیقت:
یکی گفتش ای مرد راه خدای.
سعدی.
- مرد ره چیزی شدن، در سلوک آمدن:
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
- مرد کار، کاردان. لایق. کاری: مداخل و مخارج آن نواحی به مردان کار و حافظان هشیار سپرد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 263).
- || جنگی. مرد جنگ: بفرمود که بر سبیل معاونت پانصد نفر از مردان کار روی بدیشان نهند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- مرد لاف، لاف زن:
سخن سنج بیرنج اگر مرد لاف
نبیند زکردار او جز گزاف.
فردوسی.
- مرد مرد، سخت شجاع. بغایت دلیر:
به پیش آیدم زود نیزه به دست
که در پیشتان مرد مرد آمده ست.
دقیقی.
و عمروبن شان العاری مردی مرد و معروف بود.(تاریخ سیستان). و مردی مرد باید تا آنجا بگذرد.(تاریخ سیستان).
- || سخت با مروت.(یادداشت مرحوم دهخدا):
طمع آرد به مردان رنگ زردی
طمع را سر ببر گر مرد مردی.
ناصرخسرو.
- مرد میدان، مبارز. همنبرد. حریف. کنایه از حریف و مقابل.(آنندراج)(غیاث اللغات). هماورد. حریف جنگ:
پیش هفتاد صنف بدعت در
سپه آرای و مرد میدان است.
سوزنی.
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود.
نظامی.
چنین که جام می لعل اوست مردافکن
در این زمانه کسی نیست مردمیدانش.
سلمان.
- مردنژاد، اصیل. نجیب:
دگر آنکه لشکر بدارد به داد
بداند فزونی مرد نژاد.
فردوسی.
به دست خردمند مرد نژاد
نماند جزاز حسرت و سرد باد.
فردوسی.
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
فردوسی.
- امثال:
دزد باش و مرد باش.
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم.
گر به دولت برسی مست نگردی مردی.
مرد آن است که لب بندد و بازو بگشاید.
مرد چون میرد نامرد پای گیرد.
مرد را کار و کار را مردان.
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو.
هر مردی را کاری.
یا مرد باش یا در قدم مردان باش.(ازامثال و حکم دهخدا).

مرد.[م ُ](ع ص، اِ) ج ِ اَمْرَد. رجوع به أمرد شود.

مرد. [م َ رَدد](ع مص) بازگردانیدن.(تاج المصادر بیهقی). ردّ. ردّه.(متن اللغه). رجوع به ردّ در تمام معانی مصدری شود. ||(اِمص) بازگشت. انصراف. برگشت. ردّ. رجوع. تغییر: لامرد لقضاء اﷲ؛ قضای خدا را بازگشتی نیست:
نه جز قول او مر قضا را مرد
نه جز ملک او مر حرم را حرم.
ناصرخسرو.
چه حیله دانم کردن که ترمدی گفته ست
هوا قضاست قضا را به حیله نیست مرد.
سوزنی.
قضا قضاست قضا را به حیله نیست مرد
چه پرنیان به سوی تیر او چه ز آهن سد.
(از سندبادنامه ص 277).

مرد. [م ُ](فعل ماضی) ریشه ٔ ماضی است از مصدر مردن. رجوع به مردن شود. ||(ص) ایستاده. غیر جاری. ناروان.(ناظم الاطباء). بدین معنی تنها مرده آمده است. رجوع به مرده شود. || مهمل خرد است، خردو مرد؛ بی نهایت کوچک و خرد.(ناظم الاطباء). رجوع به خرد شود. ||(اِ) آس. مورد.(ناظم الاطباء).صورت دیگری است از کلمه ٔ مورد. رجوع به مورد شود.


بزرگ

بزرگ. [ب ُ زُ] (ص) ضد خرد. (شرفنامه ٔ منیری). ضد کوچک. (آنندراج). نقیض کوچک. (ناظم الاطباء) (برهان). مقابل کوچک، چنانکه کلان مقابل خرد و درشت مقابل ریز و کبیر مقابل صغیر. مقابل خرد. اکبر.جلیل. ضخم. (یادداشت بخط دهخدا). عَبَنبل. نعند. (منتهی الارب). شریف. (المنجد). جحادر. (تاج العروس). عِنک. عَنْجَج. کمره. ارزب. اجسم. جسیم. جزیل. مثیل. جُلال. اعظم. عظیم. جنادل. (منتهی الارب):
وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگذار بجد و جهد وامش را.
ناصرخسرو.
و بر ایشان که مانده اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران. (تاریخ بیهقی).
- شاش بزرگ، در تداول خانگی، مقابل شاش کوچک. (یادداشت بخط دهخدا). رجوع به شاش شود.
|| شریف. رئیس. با شأن و عظمت و شوکت. (ناظم الاطباء). نامور. معنون. رئیس. سر. معظم. جلیل. (یادداشت بخط دهخدا). عظیم. کبیر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی):
بزرگان جهان چون گردبندن
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه.
رودکی.
چون جامه ٔ اَشَن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
طیان.
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
به ایرانیان گفت کآن پاک زن
مگر نیست با این بزرگ انجمن.
فردوسی.
بزرگ است و پور جهان پهلوان
هشیوار و بارای و روشن روان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که خاقان چین
بزرگ است و با دانش و آفرین.
فردوسی.
دگرباره گفت این بزرگان چین
تگینان و گردان توران زمین.
فردوسی.
بزرگ آن نباشد که شاه و سترگ
بزرگ آنکه نزدیک یزدان بزرگ.
اسدی.
هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ
نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان.
فرخی.
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را ببزرگی نرسانند بیکبار.
فرخی.
هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده اند. (تاریخ بیهقی ص 175).
چنین کنند بزرگان، چو کرد باید کار. عنصری (از تاریخ بیهقی ص 692).
در این دنیای فریبنده ٔ مردمخوار چندانی بمانم که کارنامه ٔ این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393). اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی بماتم آمدی. (تاریخ بیهقی ص 364).
بزرگ نیست بدنیا بنزد او مگر آنک
عِمامه و قصب و اسب و سیم زر دارد.
ناصرخسرو.
جز براه سخن ندانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.
ناصرخسرو.
بس که بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان.
خاقانی.
پسر گفتش آخر بزرگ دهی
بسرداری از سربزرگان مهی.
(بوستان).
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی.
(گلستان).
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیکروزند.
(گلستان).
بزرگش نخواننداهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
(گلستان).
مگر عذرم بزرگان درپذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند.
؟
- بزرگ لشکر، امیر و فرمانده آن:
بزرگان لشکر همی پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند.
فردوسی.
بفرمود تا جهن رزم آزمای
شود با بزرگان لشکر ز جای.
فردوسی.
|| مهم.بااهمیت. معتبر:
بزرگ آن کسی کو بگفتار راست
زبان را بیاراست و کژّی نخواست.
فردوسی.
کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد بسلاح و سپاه و خزینه و مردان. (تاریخ سیستان).حدیث لیث بر طاهر بزرگ همی گرانید. (تاریخ سیستان).فتنه بزرگ شد. (تاریخ سیستان). و ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگ به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی). خوردنیها بصحرا... پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی. (تاریخ بیهقی). آن معتمد... چیزی در گوش امیربگفت... و امیر خرم گشت... گمان بردیم که سخت بزرگ چیزیست. (تاریخ بیهقی). و گفتند که امیر در بزرگ غلطافتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم این بر این جمله است که دید. (تاریخ بیهقی). گفته اند هر کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه بصحبت اهل علم. (عقدالعلی).
- اثر بزرگ، اثر مهم و عظیم: اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند. (تاریخ بیهقی).
- بزرگ شدن کاری، سخت و دشوار شدن آن. (یادداشت بخط دهخدا).
- بلای بزرگ، بلای سخت و عظیم و مهم:
دشمن خرد است بلای بزرگ
غفلت از او هست خطای بزرگ.
نظامی.
- پادشاه بزرگ، پادشاه مهم و باشوکت: از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی ص 392). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ رااز آن زیادتر بود. (تاریخ بیهقی).
- خاندان بزرگ، خاندان مهم و معتبر و جلیل: عزت این خداندان بزرگ سلطان محمود را نگاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 392).
- خطای بزرگ، خطای مهم و عظیم: نصر احمد... گفت می دانم که اینکه از من میرود خطایی بزرگ است. (تاریخ بیهقی).
- خطر بزرگ، خطر عظیم. امر بزرگ و مهم: این خواجه... از چهارده سالگی باز... خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی).
- خلل بزرگ، خلل عظیم و مهم: چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... (تاریخ بیهقی).
- دائره ٔ بزرگ، دائره ٔ عظیمه: و بمیان هر دو قطب دائره ٔ بزرگ است. (التفهیم از یادداشت دهخدا).
- روز بزرگ، روز قیامت. (یادداشت بخط دهخدا):
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زَهره و سرگین و خون و پوکان کن.
کسائی.
وبیاموزانند ایمان آوردن به وی و به پیغامبران و به فریشتگان و به کتبها و روز بزرگ. (هدایهالمتعلمین).
- سربزرگ (بزرگی)، رئیس و ریاست. سرور. سروری. مقابل سرکوچک (کوچکی):
بدین سربزرگیش نامی کند.
نظامی.
- || با کله ٔ بزرگ:
کس از سربزرگی نباشد بچیز
کدو سربزرگ است و بیمغز نیز.
سعدی.
- شغل بزرگ، اشتغال مهم و عظیم: چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه میدارند. (تاریخ بیهقی).
- کار بزرگ، کار مهم و عظیم: پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... ازبهر ما جان را بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد. (تاریخ بیهقی). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی ص 392).
|| جلیل القدر: خداوند، بزرگ و نفیس است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). این پادشاه حلیم و صبور و بزرگ است. (تاریخ بیهقی).
- بزرگ همت، بلندهمت. آنکه همت عالی دارد: حاتم طایی را گفتند از خود بزرگ همت تر در جهان کس دیدی ؟ (گلستان).
|| بالغ. بحد رشد رسیده. (ناظم الاطباء). || کبیر در سن. (یادداشت بخط دهخدا). مسن. بزادبرآمده:
تهمتن به گرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد.
فردوسی.
صفت ضمادی که ملازه ٔ کودکان و بزرگان بدان بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
شاهدان زمانه خرد و بزرگ
چشم را یوسفند و دل را گرگ.
سنائی.
- آقابزرگ، خانم بزرگ، شخصی مسن و بزادبرآمده. لقب هر کسی است که هم نام جد اعلای خود باشد، در اصطلاح فارسیها و تهرانیها، مقابل آقاکوچک و خانم کوچک، آنکه هم نام جد خود باشد.
- خرد و بزرگ، صغیر و کبیر. عالی و دانی. وضیع و شریف. (یادداشت بخط دهخدا). همه ٔ مردم. عامه:
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر رادمردی نباشد سترگ.
رودکی یا فردوسی.
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بی باک خرد و بزرگ.
فردوسی.
چون شدستند خلق غره بدوی
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب ؟
ناصرخسرو.
- نیای بزرگ، پدربزرگ. جد. جد اعلا:
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ.
فردوسی.
|| مِه: برادر بزرگ. (یادداشت بخط دهخدا). || مهین فرزند. || مرشد و ولی. || توانا. (ناظم الاطباء).
- آواز بزرگ، صدای بلند وقوی و درشت:
بهاران چو آید بکردار گرگ
بغرند بآوازهای بزرگ.
فردوسی.
|| کلان و فراخ. (ناظم الاطباء). وسیع:
برآورده ٔ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ.
فردوسی.
نگه کن که شهر بزرگیست ری
نشاید که کوبند پیلان به پی.
فردوسی.
خواجه گفت ماوراءالنهر و قدس بزرگ است. (تاریخ بیهقی ص 343). و ریش بزرگ داشت چنانک همه ٔ سینه بپوشانیدی. (مجمل التواریخ).
- آوردگاه بزرگ، آوردگاه وسیع و عظیم:
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ.
فردوسی.
- ثغر بزرگ، ثغر مهم و وسیع: چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است... و باشد که دیگران تأویلی دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی).
|| عظیم الجثه. (ناظم الاطباء). جثه ٔبیش از حد عادی. (یادداشت بخط دهخدا): عمان مردی بود سفیدروی... فراخ پیشانی بزرگ و درازبالا. (مجمل التواریخ).
- سنگ بزرگ، وزنی از اوزان قدیمه. (یادداشت بخط دهخدا): اگر گویم هزارهزار من بسنگ بزرگ زر خدا آفریده بود که زیادت بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی).
|| بی پایان. (ناظم الاطباء). فراوان. بسیار:
بکین سیاوش سپاه بزرگ
فرستاد با کینه خواه سترگ.
فردوسی.
همان گردیه با سپاهی بزرگ
برفت از بر نامداری سترگ.
فردوسی.
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
ببخت جهاندار شاه سترگ.
فردوسی.
و غنائمی بزرگ بدست مسلمانان آمد. (تاریخ سیستان). و عبیداﷲبن ابی بکر را با سپاهی بزرگ بسیستان فرستاد و مالی بزرگ از ایشان بستد. (تاریخ سیستان). حرمت او بزرگ است. (تاریخ سیستان). و بوشکور خود را بدانش بزرگ در بیتی می بستاید وآن بیت اینست:
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم.
(ازمنتخب قابوسنامه ص 42).
به مجلس از کف او خوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میربار خدای.
فرخی.
- آفرین بزرگ، آفرین فراوان و بسیار:
همه خواندند آفرین بزرگ
سران سپه مهتران سترگ.
فردوسی.
|| کبیر. عظیم. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط دهخدا). اول. برتر:
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه.
فردوسی.
|| خداوند. صاحب. پادشاه:
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و توده.
دقیقی.
|| نام مقامی از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام پرده ای از دوازده پرده ٔ موسیقی. (یادداشت بخط دهخدا). نام یکی از دو نوع مقامه ٔ زیرافکند باشد:
نهاد بزرگ و نوای چکاو
از ایوان برآمد بخرچنگ و گاو.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| گاو. (یادداشت بخط مؤلف).

بزرگ. [ب ُ زُ] (اِخ) (میرزا... قائم مقام) پدر میرزا ابوالقاسم قائم مقام موسوم به میرزا عیسی و مشهور به میرزا بزرگ. وزیر فتحعلی شاه قاجارو از ادیبان و منشیان عصر خود بود. و رجوع به سبک شناسی ج 3 و فهرست آن، و قائم مقام و میرزا بزرگ شود.

بزرگ. [ب َ رَ] (اِ) بزرک. تخم کتان. (ناظم الاطباء). دانه ایست که از آن روغن چراغ گیرند و بعربی کتان گویند. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به بزرک شود.

فرهنگ عمید

بزرگ

دارای اندازه یا حجم زیاد، کلان: خانهٴ بزرگ،
بااهمیت، برجسته: رمان‌نویس بزرگ،
با سن بیشتر: برادر بزرگ،
دارای سن زیاد، بالغ،
سخت، شدید: رنج بزرگ، فاجعهٴ بزرگ،
شریف، محترم،
(اسم) رئیس، سرپرست،
(اسم) دارای مقام یا طبقۀ اجتماعی بالا: بزرگان شهر دور هم جمع شوند،
(اسم) (موسیقی) گوشه‌ای در دستگاه شور،
(قید) بادرشتی و گستاخی،

معادل ابجد

بزرگ مرد

473

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری